سایت عاشقانه
|
خوشا به حال درختان ریشه در خاک دارند در وزش باد می رقصند خوشا به حال آنان که "ایستاده می میرند" [ سه شنبه 90/7/5 ] [ 6:56 عصر ] [ مسلم کریمی ]
[ نظر ]
اینک در آستانه ی پاییز ایستاده ام. سکوت، سکوتی در ذهن. برگ های رقصان و زرد، یکایک بر شانه های زمان فرو می افتند. من عابر این زمانم. پاییز، خویشاوند من است. پاییز، هم سخن من است. و پاییز، همدرد و همراه من است. اینک من در آستانه ی پاییزم.
پاییز، نشان عابر غریبی است که درغربت، تنها در بیابانی به وسعت دنیا، نشسته است و با خود زمزمه می کند. چشم هایش را به هر سو می گرداند تا شاید کسی را در آن بیابان تنهایی بیابد. بی قرار می شود، دمی دیگر اما آرام می گیرد. هنوز شب نشده است. هنوز راهی در پیش است. هنوز ستاره ها در آسمان نیامده اند. اما او تنها زیر درختی با برگ های زرد نشسته است. با وسعت تنهایی خویش خویشاوند است. شب از راه می رسد و کمی باد سرد می وزد. ستارگان از هر سو بر او باریدن می گیرد. در کوچه باغ پاییزی غوغایی حزین در گرفته است. درختانی در حال خداحافظی اند و سبزه هایی که رخت سفر بسته اند. احساس می کنم راه نیروانا را در پیش دارند. راه کهکشانی در ان سوی ذهن ها. در فراسوی زمان و در بلتدی های ناکجاآباد. شاید خسته شده اند. برگ هایی که می ریزند. پاییز، شاید، رفتن را به یاد می اورند. رفتن، بی هیچ دلهره یی. بی هیچ اضطرابی. راه نیروانا را باید پیمود. اینک من در آستانه ی پاییزم. [ سه شنبه 90/7/5 ] [ 6:56 عصر ] [ مسلم کریمی ]
[ نظر ]
خوشا به حال ابرها وقتی دل شان گرفت بی هیچ بهانه ای تا صبح گریه می کنند [ سه شنبه 90/7/5 ] [ 6:56 عصر ] [ مسلم کریمی ]
[ نظر ]
نوشتن از عشق، شیرین است و تلخ. آسان است و سخت، سهل است و ممتنع. در میانه ی تناقض دست و پا زدن است. گویی در امواجی گرفتار آمده ای که گاه بالا می روی و گاه پایین. تلاطم عشق، کشتی وجود آدمی را از این سو به ان سو می کشاند. در این دریای طوفان زده ی وجود که هیچش ساحل نیست، لبخند می زنی و اشک می ریزی. غروب اندوه بار فراق از یک سو و صبح دیدار در سوی دیگر. عشق، اندوه ناک است اما شیرین. رنج است، اما دلپذیر. عشق ، زیستن در تناقض است. غوطه ور شدن در امواج خروشان اقیانوسی است که کران ندارد. گم شدن در سرزمین ناپیدا و غریب شدن با هر چیز و هر کس است جز معشوق. همه بارند و فقط او یار است. همه را طاقت دیدن نیست و او را تاب ندیدن. عشق، گوبی وسوسه ی پریدن از قله ی کوه مرتفعی است که بر لبه ی آن راه می روی. وسوسه ای لذت بار، اما جان ستان و مرگ آور. عشق، خیره شدن به خورشید است. دلسپردن، است. دلدادگی است و تو می دانی دلی که دادی به سویت باز نخواهد گشت. ارابه ران عشق، می راند و تو را به سوی ناکجاآباد می کشاند. لطافت عشق، وجودت را مجروح می کند، آزادی عشق، به بند و اسارتت می کشد، با داروی عشق، بیمار می شوی. هر چه از طعام عشق خوری، لاغرتر و نحیف تر می گردی. هر چه از شراب عشق، بنوشی تشنه تر. با شادی عشق، اندوه ناک می شوی و با ترنم عشق، محزون تر. در نوازش جان فزای عشق، جان می دهی. با زمزمه ی عشق، تنهاتر و تنهاتر . در طوفان عشق، آرام می شوی و در آرامشش طوفانی. با خنده اش می گریی و با گریه اش می خندی. در تناقض های عشق، شکسته می شوی. عشق، عمارت وجودت را فرو می ریزد و خانه ای نو بنا می کند. با عشق زنده می شوی، به شرط آن که در هوایش مرده باشی. در صحرای عشق، گم می شوی و آن گاه خودت را پیدا می کنی. در شعله اش می سوزی و در سایه اش دمی می آسایی. به راستی عشق، تناقض است تناقض. آن کس که عاشق شد، لباس آسایش از تن بیرون کند. عافیت را فراموش کند و در کویر بی پناهی، پاهای تاول زده را در چشمه ی توهم، شستشو دهد. مسافری را می ماند گمگشته، آواره در بیابانی که هیچ کس را نمی یابد تا راه از او سوال کند. رهرو کوره راه تنهایی، با کوله بار مشقت و بار رنج. او به غروب چشم می دوزد. عاشق غریبه ای در این جهان و با این جهان. ----------- ولی افتاد مشکل ها [ سه شنبه 90/7/5 ] [ 6:56 عصر ] [ مسلم کریمی ]
[ نظر ]
در هیاهوی آشفتگی در توهم شبانگاهی در همهمه و جمعیت صدای گام هایش تا ابد جاری است تا لحظات بی انتها تا راه بی نهایت چشم، رد پا گوش، صدا در آیینه ی خیال، رویا و تصویری ماندگار در ذهن با این همه این شب تمام نمی شود [ سه شنبه 90/7/5 ] [ 6:56 عصر ] [ مسلم کریمی ]
[ نظر ]
|
|
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |